بیا همراه هم تا انتهای این جاده......

یادداشت های لبنان

جون 1967
 

خدايا چه نعمت بزرگى به من عطا كرده‏اى كه از مرگ نهراسم و در مقابل تهديد و تطميع كوته‏نظران و سفلگان به زانو درنيايم.
روزگار عجيبى است، ترور و وحشت بر همه جا حكومت مى‏كند. به‏زور سرنيزه و گلوله انسان‏ها را تسليم اوامر و افكار خود مى‏كنند و مردم نيز، بوقلمون‏صفت در مقابل زور سجده مى‏كنند... اما من، من دردمند، منى كه مرگ برايم شيرين و جذابست، منى كه هميشه به مرگ لبخند زده‏ام و هميشه به استقبالش شتافته‏ام، منى كه در اين دنيا اميد و آرزويى ندارم و با مرگ چيزى از دست نمى‏دهم... من در مقابل اين دون صفتان احساس قدرت و آرامش مى‏كنم و اينان، چه دشمنان و چه دوستان تعجب مى‏كنند كه چطور ممكن است من اين‏طور جسورانه در مقابل طوفان حوادث قدعلم كنم و امواج سهمگين مرگ را بر جان بپذيرم و اين‏چنين آرام و مطمئن لبخند بزنم؟
 

نقاشی شمع چمران

نوامبر 1972
 

اى آتش مرا درياب، مرا درياب كه در آتشى دائمى مى‏سوزم، صبرم به پايان رسيده، دل پردردم ديگر طاقت ندارد، با اشك به‏خود سكون مى‏بخشم، ولى ديدگانم نيز ديگر رمقى ندارند.
خدايا به تو پناه مى‏برم. مهر خود را آن‏چنان در دلم جايگزين كن كه جايى ديگر براى عشق ديگران نماند. سراپاى وجودم را آن‏چنان مسخّر اراده خود كن كه به ديگرى نيانديشم و محلى از اعراب براى اعمال ديگر نماند.

 

نوامبر 1972

عقل و دل


روز قيامت بود. همه فرشتگان در بارگاه خداى بزرگ حاضر شده بودند. روزى پرابهت. صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجه بزرگان! هر كس به پيش مى‏آيد و در حضور عدل الهى، ارزش و قدر خود را مى‏نماياند... و به فراخور شأن و ارزش خود در جايى نزديك يا دور مستقر مى‏شد... همه اشيا، نباتات، حيوانات، انسان‏ها و عقول مجرده به پيش مى‏آمدند و ارزش خويش را عرضه مى‏كردند.
مورچه آمد از پشتكار خود گفت و در جايى نشست. پرنده آمد، از زيبايى خود گفت از نغمه‏هاى دلنشين خود سرود و در جايى مستقر شد. سگ آمد از وفاى خود گفت و گربه آمد از هوش و منش خود گفت. غزال آمد از زيبايى چشم و پوست خود گفت. خروس آمد از زيبايى تاج و يال و كوپال خود گفت. طاووس آمد از زيبايى پرهاى خود گفت. شير آمد از قدرت و سرپنجه خود گفت... هر كس در شأن خود گفت و در هر مكانى مستقر شد.
گل آمد از زيبايى و بوى مست‏كننده خود شمه‏اى گفت.
درخت آمد و از سايه خود و ميوه‏هاى خود گفت. گندم آمد از خدمت بزرگ خود به بشريّت گفت... هر كس شأن خود بگفت و در جاى خود نشست. انسان‏ها آمدند، آدم آمد، حوّا آمد و از گذشته‏هاى دور و دراز قصه‏ها گفتند. لذت اوليه را برشمردند و به خطاى اوليه اعتراف كردند، خداى را سجده نمودند و در جاى خود قرار گرفتند. آدم‏هاى ديگر آمدند، نوح آمد از داستان عجيب خود گفت، از ايمان، اراده، استقامت، مبارزه با ظلم و فساد و تاريخ افسانه‏اى خود گفت. ابراهيم آمد، از يادگارهاى دوره خود سخن گفت، چگونه به بتكده شد و بت‏ها را شكست، چگونه به زندان افتاد و چطور به درون آتش فرو افتاد و چطور آتش بر او گلستان شد. موسى آمد، داستان هجرت و فرار خود را نقل كرد، و از بى‏وفايى قوم خود و رنج‏ها و دردهاى خود سخن راند. عيسى مسيح آمد، از عشق و محبت سخن گفت، از قربان‏شدن خويش ياد كرد. محمد - صلى‏اللَّه عليه وآله وسلّم - آمد، از رسالت بزرگ خود براى بشريت سخن راند، على - عليه‏السلام - آمد، همه آمدند و گفتند و در جاى خود نشستند.
فرشتگان آمدند، هر يك از عبادات و تقرّب خود سخن گفتند و در جاى خود نشستند. چه دنيايى بود و چه غوغايى، چه هيجانى، چه نظمى، چه وسعتى و چه قانونى.
آن‏گاه عقل آمد، از درخشش آن چشم‏ها خيره شد، از ابهت آن مغزها به‏خضوع درآمدند. پديده عقل، تمام مصانع آن از علم و صنعت و تمام احتياجات بشرى و دانش و غيره او را سجده كردند، عقل همچون خورشيد تابان، در وسط عالم بر كرسى اعلايى فرو نشست.
مدتى گذشت، سكوت بر همه جا مستولى شد، نسيم ملايمى از رايحه بهشتى وزيدن گرفت، ترانه‏اى دلنشين فضا را پر كرد و همه موجودات به زبان خود خداى را تسبيح كردند.
باز هم مدتى گذشت، ندايى از جانب خداى، عالى‏ترين پديده خلقت را بشارت داد، همه ساكت شدند، ولوله افتاد، نورى از جانب خداى تجلى كرد و دل همچون فرستاده خاص خداى بر زمين نازل شد. همه او را سجده كردند جز عقل كه ادّعاى برترى نمود!
عقل از برترى خود سخن گفت. روزگارى را برشمرد كه انسان‏ها چون حيوانات در جنگل‏ها، كوه‏ها و غارها زندگى مى‏كردند و او آتش را به بشر ياد داد. چرخ را براى نقل اشياى سنگين دراختيار بشر گذاشت، آهن را كشف كرد، وسايل زندگى را مهيا نمود، آسمان‏ها را تسخير كرد تا به اعماق درياها فرو رفت. از گذشته‏هاى دور خبر داد و آينده‏هاى مبهم را پيش‏بينى كرد و خلاصه انسان را بر طبيعت برترى بخشيد. عقل گفت كه ميليون‏ها پديده و اثر از خود به‏جاى گذاشته است و در اين مورد چه كسى مى‏تواند با او برابرى كند؟
يك‏باره رعد و برق شد، زمين و آسمان به لرزه درآمدند، ندايى از جانب خداى نازل شد و به عقل نهيب زد كه ساكت شو و گفت كه تمام خلقت را فقط به‏خاطر او خلق كردم. اگر دل را از جهان بگيرم، زندگى و حيات خاموش مى‏شود، اگر عشق را از جهان بردارم، تمام ذرات وجود متلاشى مى‏گردد. اگر دل و عشق نبود، بشر چگونه زيبايى را حس مى‏كرد؟ چگونه عظمت آسمان‏ها را درك مى‏نمود؟
چگونه راز و نياز ستارگان را در دل شب مى‏شنيد؟ چگونه به وراى خلقت پى مى‏برد و خالق كل را درمى‏يافت؟
همه در جاى خود قرار گرفتند و عقل شرمنده بر كرسى خود نشست و دل چون چترى از نور، بر سر تمام موجودات عالم خلقت، به‏نام اولين تجلى خداى بزرگ قرار گرفت.
از آن پس، دل فقط مأمن خداى بزرگ شد و عشق يعنى پديده آن، هدف حيات گرديد. دل، تنها نردبانى است كه آدمى را به آسمان‏ها مى‏رساند و تنها وسيله‏ايست كه خدا را درمى‏يابد. ستاره افتخارى است كه بر فرق خلقت مى‏درخشد.
خورشيد تابانى است كه ظلمت‏كده جهان را روشن مى‏كند و آدمى را به خدا مى‏رساند. دل، روح و عصاره حيات است كه بدون آن زندگى مفهوم ندارد. عشق، غايت آرزوى انسان است. بقيه زندگى فقط محملى براى تجلى عشق است.
 



نوامبر 1972
 

اى درد اگر تو نماينده خدايى كه براى آزمايش من قدم به زمين گذاشته‏اى تو را مى‏پرستم، تو را در آغوش مى‏كشم و هيچ‏گاه شكوه نمى‏كنم.
بگذار بندبندم از هم بگسلد، هستيم در آتش درد بسوزد و خاكسترم به باد سپرده شود؛ باز هم صبر مى‏كنم و خداى بزرگ را عاشقانه مى‏پرستم.
اى خدا، اين آزمايش‏هاى دردناكى كه فرا راه من قرار داده‏اى؛ اين شكنجه‏هاى كشنده‏اى را كه بر من روا داشته‏اى، همه را مى‏پذيرم.
خدايا، با غم و درد انس گرفته‏ام. آتش بر من سلامت شده و شكست و ناملايمات، عادى گشته است.
خطر و مرگ، دوستان صادق من شده‏اند. از ملاقاتشان لذت مى‏برم و مصاحبتشان را آرزو مى‏كنم.
خدايا، كودك كه بودم از بلندى آسمان و ستارگان درخشنده‏اش لذت مى‏بردم، اما امروز از آسمان لذت مى‏برم زيرا بدون آن خفه مى‏شوم؛ زيرا اگر وسعت و عظمت آن از شدت درد روحيم نكاهد ديگر خفه مى‏شوم.

 

12 اكتبر 1973
 

نريمان عزيزم، سلام گرم و دردآلود مرا بپذير. از لطف تو خيلى متشكرم. نوار و عكس‏ها رسيد. مرا به عوالمى فرو برد. مى‏خواستم جوابى مفصل براى شما بنگارم كه مرگ جمال(13) مرا منقلب كرد و رشته افكارم را گسست... راستش را بخواهى، يك‏سال و نيم پيش نامه‏اى براى تو نوشتم، بحث و تحليلى از اوضاع اين‏جا بود. ولى هيچ‏گاه ختمش نكردم و هر وقت به نامه نيمه‏كاره نگاه مى‏كردم به ياد تو مى‏افتادم. روزگار، فراز و نشيب فراوان دارد. و گويى به جويندگان حق و حقيقت مقدر شده است كه لذتشان در اشك و تكاملشان در تحمل شكنجه‏ها باشد. من در روزگار حيات خود جز حق نگفته‏ام، جز رضاى خدا و طريقه حقيقت راهى نرفته‏ام، دلى را نيازرده‏ام، به كسى ظلم نكرده‏ام )جز به خودم و نزديك‏ترين كسانم. آن هم در راه حق(... هميشه سعى داشته‏ام حتى مورى را آزار ندهم؛ هميشه سمبل مهر و وفا و فداكارى بوده‏ام... ولى هميشه درد و رنج، قوت و غذايم بوده است.
من هميشه خود را براى مرگ آماده كرده بودم. اما مرگ خودم، نه مرگ جمال... مرگ جمال، براى من قابل هضم نيست و هنوز باور ندارم كه جمال من، مرده است. و اين فرشته آسمانى، ديگر نخندد، ديگر ندود و ديگر در اطرافيانش روح و نشاط ندمد...
متأسفانه رنج من فقط جمال نيست... همان‏طور كه در نوار خود ضبط كرده‏اى و حقيقت را با زبان بى‏زبانى بازگو كرده‏اى من همه آن‏ها را از دست داده‏ام!(14)
جمال را، سال پيش از دست داده بودم و براى من فقط يك آرزو بود. يك تخيل، يك اميد كه شايد روزى تجلى كند و حيات پدر خويش را دنبال نمايد و وارث موجوديت و شخصيت پدرش باشد... با اين حساب من همه را از دست داده‏ام و مرگ جمال، دردى اضافى بر آن درد دائمى قبلى است كه مرا رنج مى‏داده و رنج مى‏دهد...
ما، اغلب خود را محور دنيا و مافيها فرض مى‏كنيم و فكر مى‏كنيم كه همه دنيا به خاطر ما مى‏گردد، آسمان و زمين و ستارگان به خاطر خوش‏آمد ما، در سير و گردشند. فكر مى‏كنيم كه آسمان در غم ما خواهد گريست و يا دل سنگ از درد ما آب خواهد شد، يا گردش ستارگان متوقف خواهد گشت... اما بعد مى‏فهميم كه در اين دنياى بزرگ ميليون‏ها انسان مثل ما آمده‏اند و رفته‏اند و هيچ تغييرى در گردش روزگار بوجود نيامده است... اين ما هستيم كه مغروريم و خود را بزرگ مى‏پنداريم... ولى از كاهى كوچك هم، كم‏تريم كه در اقيانوس هستى به دست طوفان‏هاى بلا و امواج متلاطم بالا و پايين مى‏رويم، بدون آن‏كه از خود اختيارى داشته باشيم و يا قدرتى كه مسير امواج را، يا حركت خويش را تغيير دهيم... با درك اين حقيقت بايد از مركب غرور پياده شويم و طريقت رضا و تسليم را شيوه خود كنيم، دردها را بپذيريم، به لذات زودگذر غره نشويم، خود را ابدى فرض نكنيم و از آمال و آرزوهاى دور و دراز چشم بپوشيم...
من مى‏خواستم عشق زن را با پرستش خداى يگانه مخلوط كنم. مى‏خواستم »پروانه« را بپرستم و اين پرستش را در فلسفه وحدت، جزئى از پرستش خدا بشمارم؛ مى‏خواستم در وجود او محو شوم و »حالت« فنا را تجربه كنم، مى‏خواستم زندگى زناشويى را به پرستش و فنا و وحدت بياميزم، مى‏خواستم خدا را لمس كنم، مى‏خواستم جسم و روح را به هم بياميزم، مى‏خواستم هستى را در خدا و خدا را در پروانه خلاصه كنم... ولى او چنين ظرفيتى نداشت و شايد ديگر كسى پيدا نشود كه چنين ظرفيتى داشته باشد... درك اين واقعيت يك يأس فلسفى در من ايجاد كرده، احساس تنهايى شديدى مى‏كنم. تنهايى مطلق. يك تنهايى كه من در يك طرف ايستاده‏ام و خدا در طرف ديگر و بقيه همه‏اش سكوت، همه‏اش مرگ، همه‏اش نيستى است... گاهى فكر مى‏كنم كه خدا نيز تنها بوده كه انسان را آفريده تا از تنهايى به درآيد. خدا، اول آسمان و زمين و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفريد، ولى هيچ‏يك جوابگوى تنهايى او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفريد. به او درد و عشق داد، و روح او را با خود متحد كرد تا جبران تنهايى خود را بنمايد. ولى من انسان، از او مى‏ترسم. تنها در برابرش ايستاده‏ام و از احساس اين‏كه جز او كسى را ندارم و جز او به طرفى نمى‏توان رفت و فقط و فقط بايد به طرف او بروم، از اين اجبار از اين عدم‏اختيار، از اين طريقه انحصارى وحشت‏زده شده‏ام و بر خود مى‏لرزم.
مى‏دانم كه بايد با همه چيز وداع كنم، از همه زيبايى‏ها، لذت‏ها، دوست‏داشتن‏ها، چشم بپوشم. بايد از زن و فرزند بگذرم، حتى دوستان را نيز بايد فراموش كنم، آن‏گاه در آن تنهايى مطلق، خدا را احساس كنم. بايد از تجلياتش، درگذرم و به ذاتش درآويزم، بايد از ظاهر، فرار كنم و به باطن فرو روم. و در اين راه هيچ همراهى ندارم. هيچ دستيارى ندارم، هيچ هم‏دردى ندارم. تنهايم، تنهايم، تنها...
آرى اين سرنوشت انسان است. سرنوشت همه انسان‏ها، كه معمولاً در كشاكش مشكلات و در غوغاى حيات نمى‏فهمند و مانند مردگان، ولى مى‏جنبند، حركت مى‏كنند و چيزى نمى‏فهمند...
سرنوشت ما نيز، در ابهام نوشته شده است كه نه گذشته به دست ما بوده و نه آينده به مراد ما مى‏گردد. دردها و ناراحتى‏ها همراه با لذت‏هاى زودگذر و غرور بى‏جا، آدمى را در خود مى‏گيرند و حوادث روزگار، ما را مثل پر كاه به هر گوشه‏اى مى‏برند و ما هم تسليم به قضا و راضى به مشيت او به پيش مى‏رويم، تا كى اژدهاى مرگ ما را ببلعد.
سؤالات زيادى كرده بودى كه اكنون، فرصت جوابش را ندارم و حوصله‏اى نيز برايم نمانده كه همه را تجزيه و تحليل كنم. هم‏اكنون كه اين نامه را به پايان مى‏رسانم دو روزى از جنگ اعراب و اسرائيل مى‏گذرد. هواپيماهاى اسرائيلى از بالاى سر ما مى‏گذرند و جنگنده‏هاى اسرائيلى در آب‏هاى صور در مقابل چشمان ما رژه مى‏روند. فداييان فلسطينى گروه‏گروه اسلحه به دست به سوى سرنوشت درگذرند. به صحنه مى‏روند و بازگشتشان با خداست. معلّمين و ديگران اغلب گوششان به راديوست. روزنامه‏ها مملو از فتوحات مصر و سوريه است... هر لحظه خبرى مى‏رسد و يا راديوى مصر و سوريه اعلام مى‏كنند كه چند تا هواپيماى اسرائيلى سرنگون شده... و اسرائيل تكذيب مى‏كند! اميدوارم كه خداى بزرگ به اشك‏هاى يتيمان و خون شهداى فراوان رحمى كند و شر ظلم و ستم اسرائيل را از سر آوارگان و بيچارگان عرب كم كند! ترس و خوف دائمى و خطر تهاجم و بمباران اسرائيلى‏ها هميشه وجود دارد. اين‏بار شايد به خواست خدا از قدرت و سيطره جهنمى آن‏ها كاسته گردد. نامه را ختم مى‏كنم و به تو و همه دوستان درود مى‏فرستم. سلام گرم مرا به همه دوستان برسان.


ارادتمند مصطفى چمران

 

دسامبر 1975
 

آمده‏ام، با ديده‏اى اشك‏آلود. قلبى خونين و روحى مأيوس تا از روى حقيقتى پرده برگيرم. حقيقتى دردناك و كشنده كه تا اعماق استخوان‏هايم را مى‏سوزاند و آسمان روحم را مكدر مى‏كند و پوچى دنيا را نمايان مى‏سازد. واى به وقتى كه انقلابى، از جان گذشته‏اى سخن از پوچى بگويد و به يأس فلسفى دچار شود!
هستند كسانى‏كه، جز به مصالح خود نمى‏انديشند و احساس آن‏ها، از ابعاد حجمشان تجاوز نمى‏كند و از روى ضعف، شكست، تنبلى و خودخواهى به پوچى مى‏رسند زيرا خودشان پوچند و جز به مصالح خود به چيز ديگرى فكر نمى‏كنند لذا افكارشان نيز دچار پوچى مى‏شود...
اما اگر يك انقلابى راستين مأيوس گردد، كسى كه سراسر حياتش مبارزه، فداكارى، عشق، شور، سوز، درد، غم، تحمل، حرمان، استمرار و نشاط است دچار پوچى شود، آن‏گاه فاجعه‏اى بزرگ رخ داده است. آرى فاجعه‏اى بزرگ! چه اميدها بسته بودم؛ چه آرزوها داشتم، چه تخيّلات زيبايى در سر مى‏پروراندم، اما همه آن‏ها مثل كف دريا و باد هوا متزلزل و ناپايدار و در حال زوال است.
آن‏جا كه آدمى از همه چيز مى‏برد، از لذات زندگى دست برمى‏دارد و از مال و منال دنيا مى‏گذرد. خوشى‏ها و خواستنى‏هاى زندگى در نظرش ناچيز و پست مى‏شود. از ابعاد احتياجات مادى بشرى مى‏گذرد و به‏خاطر هدفى بزرگ‏تر فوق همه‏چيز و فوق حبّ ذات و خودخواهى‏ها و فوق تجارت‏طلبى‏هاى زندگى، به دنياى انقلاب به‏خاطر عدل، عدالت و به عالم فداكارى براى تأمين هدف مقدسش قدم مى‏گذارد و از همه چيز خود حتى حيات خود نيز مى‏گذرد... آن‏گاه اگر مأيوس و نااميد گردد فاجعه‏اى رخ مى‏دهد!

 

25 دسامبر 1975
 

فردا، روزى است كه مسيح قدم به جهان گذاشته است و من امشب را جشن مى‏گيرم. چراغ جشن من، قلب سوزان و آتشين من است كه چون شمع مى‏سوزد و مراسم ملكوتى جشن را روشن مى‏كند. قطرات اشك من، درّ و گوهرى است كه نور شمع در آن مى‏تابد و تلألؤ آن كلبه مرا مزيّن مى‏كند.


 

22 آوريل 1975
 

بغض حلقومم را فرا گرفته است، مى‏خواهم بگريم. مى‏خواهم فرياد بكشم، مى‏خواهم به دريا بگريزم و مى‏خواهم به آسمان پناه ببرم. اشك بر رخساره زردم فرو مى‏چكد. آن را پاك مى‏كنم تا ديگران نبينند، به گوشه‏اى مى‏گريزم تا كسى متوجه نشود...
چند ساعتى سوختم و در شور و هيجانى خدايى غوطه خوردم. قلبم باز شده بود، روحم به پرواز درآمده بود، احساس مى‏كردم كه به خدا نزديك شده‏ام، احساس مى‏كردم كه از دنيا و مافيها قدم فراتر گذاشته‏ام، همه را و همه‏چيز را ترك كرده‏ام فقط با روح سر و كار دارم، فقط با غم همنشينم، فقط با درد مى‏سازم و فقط خداى بزرگ را پرستش مى‏كنم...
راستى عبادت چيست؟ جز آن‏كه روح را تعالى دهد؟ و آن احساس ناگفتنى را در دل آدمى ايجاد كند؟ احساسى كه در آن تمام ذرات وجودش به ارتعاش درمى‏آيد، جسم مى‏سوزد، قلب مى‏جوشد، اشك فرو مى‏ريزد، روح به پرواز درمى‏آيد و جز خدا نمى‏بيند و نمى‏خواهد... اين احساس عرفانى، كه از اعماق وجود آدمى مى‏جوشد و به‏سوى ابديت خدا به پرواز درمى‏آيد عبادت خوانده مى‏شود...
اى خداى بزرگ، من چند ساعتى تو را عبادت مى‏كردم و عبادت عجيبى بود! عبادتى كه از تلاقى غم با غمى ديگر به‏وجود آمده بود. آن‏جا كه دنياى تنهايى، با موجودى تنها برخورد مى‏كرد، آن‏جا كه من، خداوند عشق لقب داشتم با فرشته‏اى برخورد كردم كه سراپاى وجودش عشق بود...
خدايا چه دنيايى خلق كرده‏اى؟ چه آسمان‏هاى بلند، چه گل‏هاى رنگارنگ، چه درياها، چه كوه‏ها، صحراها، جنگل‏ها، چه دل‏هاى شكسته‏اى، چه روح‏هاى پژمرده‏اى، چه دردهاى كشنده‏اى، چه عشق‏ها، چه فداكارى‏ها، چه اشك‏ها و چه حرمان‏ها...
عجيب آن‏كه، بزرگى و عظمت انسان را، در درد و غم و حرمان قرار دادى، جهان را بدون درد و ناله و حرمان نمى‏خواهى. ما هم عشاق وجود توييم كه دل‏سوخته و دست و پا شكسته به سويت مى‏آييم. تو، ما را در آتش غم سوزاندى و خميره خاكى ما را با كيمياى عشق، به روحى فوق زمين و آسمان‏ها مبدل كردى كه جز تو نمى‏خواهد و جز تو نمى‏پرستد.

 

ژانويه 1976
 

بحبوحه جنگ بود، رگبار گلوله از دو طرف مى‏باريد، صداى سنگين و موزون »دوشكا« هيبتى خاص به معركه مى‏بخشيد.
جنگ‏آوران كتائبى در عين‏الرّمانه(15) در نقاط مرتفع در كمائن مسلح و مجهز تيراندازى مى‏كردند و هر جنبنده‏اى را در شياح(16) شكار مى‏كردند.
جنگ‏آوران مسلمان، پشت ديوارها، پشت كيسه‏هاى شن، در مخفى‏گاه‏هاى مختلف كمين كرده بودند. ابتكار عمل، به دست كتائب بود و مسلمانان جنبه دفاعى داشتند و گاه‏گاهى براى خالى نبودن عريضه، انگشت روى ماشه مسلسل فشار داده، بدون هدف دقيق رگبار گلوله به‏سوى عين‏الرّمانه سرازير مى‏كردند.
ما، در طول شياح، سه مركز دفاعى به‏عهده گرفته بوديم كه خطرناك‏ترين آن‏ها نزديك خيابان اسعداسعد بود. مطابق معمول براى سركشى و دلجويى از جنگ‏آوران حركت، همه روزه به ديدار مراكز مختلف آن و جوانان جنگنده آن مى‏رفتم، با آن‏ها مى‏نشستم، چاى مى‏خوردم، پشت سنگر را بازديد مى‏كردم. مواقع كتائبى‏ها را از دور مى‏ديدم، گاهى نقشه مى‏كشيدم، گاهى طرح مى‏دادم و خلاصه ساعاتى را در ميان جنگ‏آوران مى‏گذراندم.
موازى خيابان اسعداسعد، خيابان كوچكى است به‏نام شارع خليل، كه همچون اسعد هدف تيراندازان كتائبى است و هر جنبنده‏اى در آن، هدف گلوله قرار مى‏گيرد.
در كنار اين خيابان، پشت ديوارى بلند ايستاده بودم و دزدكى از كنار ديوار به عين‏الرّمانه نگاه مى‏كردم و كمين‏گاه‏هاى آن‏ها را بررسى مى‏نمودم.
خيابان ساكت بود، پرنده‏اى پر نمى‏زد، حتى صداى گلوله خاموش شده بود، سكوتى وحشتناك‏تر از مرگ سايه گسترده بود...
و من در دنيايى از بهت و ترس و نااميدى سير مى‏كردم...
آن طرف خيابان، در فاصله 10 مترى خانه‏اى بود كه بچه‏اى دو يا سه ساله در آن بازى مى‏كرد، در خانه باز بود و يك‏باره بچه به ميان خيابان كوچك دويد...
- بدون اراده فريادى ضجّه‏وار و رعدصفت كه تا به‏حال نظيرش را از خود نشنيده بودم، از اعماق سينه‏ام به آسمان بلند شد...
نمى‏دانم چه گفتم؟ و چه حالتى به من دست داد؟ و انفجار ضجّه‏ام چه آتشفشانى برانگيخت؟...
اما فوراً مادرى جوان و مضطرب جيغى زد و با موى ژوليده و پاى برهنه به ميان خيابان دويد... هنوز دستش به دست كودك نرسيده بود كه صداى تيرى بلند شد و بر سينه پرمهرش نشست! چرخى زد و با ضجه‏اى دردناك بر زمين غلطيد، دستى به سينه گذاشت كه از ميان انگشتانش خون فواره مى‏زد و دست ديگرش را به سوى بچه‏اش دراز كرده بود و مى‏گفت آه فرزندم! آه فرزندم!
من ديگر نتوانستم تحمل كنم، جاى صبر نبود، خطر مرگ و ترس از خطر. ديگر جايى از اعراب نداشت، با سرعت برق، خود را به وسط خيابان رساندم و با يك ضرب بچه را بلند كردم و با يك خيز ديگر، خود را به طرف ديگر خيابان به داخل خانه كشاندم...
گلوله مى‏باريد و مسلماً تيراندازان ماهر كتائبى منتظر اين لحظه بودند، اما شانس بود و حساب احتمالات، تا از ميان گلوله كدام يك، را به خاك بياندازد...
وارد خانه شدم، بچه زير بازويم دست و پا مى‏زد، به سمت مادر توجه كردم، ديدم هنوز دستش طرف فرزند دراز است و ديدگانش نگران ماست! وقتى از سلامتى ما اطمينان يافت آهى دردناك كشيد و سرش را بر زمين گذاشت و دستش نيز بر زمين افتاد...
بچه را در گوشه‏اى گذاشتم و آماده شدم تا خود را براى نجات مادر به مهلكه بياندازم... تمام اين حوادث يكى دو ثانيه بيش‏تر طول نكشيد ولى آن‏قدر مخوف و دردناك و ضجه‏آور بود كه تا اعماق استخوان‏هايم نفوذ كرد...
در اين وقت دوستان رزمنده‏ام نيز فرا رسيده بودند و بى‏مهابا از هر گوشه‏اى، رگبار گلوله را همچون باران به سمت عين‏الرّمانه سرازير كردند و پرده‏اى از گلوله براى حمايت ما به وجود آوردند.
در اين موقع، به وسط خيابان رسيده بودم و جنگنده‏اى ديگر نيز كمك كرد و در مدتى كم‏تر از يك ثانيه مادر را به خانه كشانديم...
بچه، خود را در آغوش مادر انداخت و مادر آهى كشيد و بچه را بر سينه سوراخ شده خود فشرد، بچه گريه مى‏كرد و از گوشه چشم مادر قطره‏اى اشك سرازير شده بود...
اشك سرور، اشك شكر براى نجات فرزندش...
اما آرام آرام دست مادر شل شد و چشمان خسته‏اش به سمت گوشه‏اى خشك شد. آرى مادر جان داده بود و بچه هنوز گريه مى‏كرد...
زن‏ها و بچه‏هاى همسايه جمع شده بودند، شيون مى‏كردند، فرياد مى‏نمودند، مى‏آمدند و مى‏رفتند، شلوغ و پلوغ شده بود...
اما من در دنياى ديگرى سير مى‏كردم، دور از مردم، دور از سر و صدا، دور از معركه جنگ، به اين كودك خيره شده بودم، كودكى كه جنايت كرده بود! چه جنايتى!
مادرش را به كشتن داده بود و در عين حال بى‏گناه بود و از صورت معصومش و چشمان اشك‏آلودش و لب‏هاى لرزانش پاكى و صفا و نياز به مادر خوانده مى‏شد...
به‏صورت اين مادر فداكار نگاه مى‏كردم كه دستش بر سينه‏اش و پنجه‏هايش در ميان خونش خشك شده بود. گوشه چشمانش هنوز اشك‏آلود بود و در گوشه لبش لبخند آرامش و آسايش خوانده مى‏شد.(17)


25 ژانويه 1976


خدايا دلم گرفته، نمى‏توانم نفس بكشم، نمى‏خواهم بخندم، نمى‏توانم بگريم، خواب و خوراك از سرم رفته، قلبم شكسته، روحم پژمرده و انسانيتم كشته شده. گويى سنگم، گويى ديگر احساس ندارم. شدت احساس آن‏قدر غليان كرده و آن‏قدر مرا سوخته كه ديگر وجودم از احساس درد و غم به اشباع رسيده است.
از كنار جوانى مى‏گذرم كه بر خاك افتاده، خونش گرم و روان است. جراحاتى عميق، كه در حالت عادى مرا منقلب مى‏كند و قادر به ديدنش نيستم. بدن چاك شده، جمجمه خرد شده، به خاك و خون آغشته، لباس‏هاى پاره‏پاره و بدن خونين نيمه‏عريان بر روى خاك افتاده... و چقدر عادى مى‏گذرم!
آه، دوستم چشمش را از دست داده و سر خونينش با پارچه خونين بسته شده و مادر و خواهر و اقوامش با چه نگاه‏هاى تضرع و التماس به من نگاه مى‏كنند... آه، آن طرف ديگر دوست ديگرم افتاده.
آه خدايا، جوانى ديگر از دوستانم، به شدت مجروح شده و آن طرف ديگر افتاده و شايد در اثر عمق جراحات جان داده است.
آه خدايا چه بگويم؟ از ميان اين شهر(18) سوخته و غارت‏شده مى‏گذرم. اجساد سوخته و عريان و سياه شده در گوشه و كنار افتاده؛ بناهاى بلند واژگون شده، خانه‏هاى زيبا همه سوخته، مسلحين در هر گوشه و كنارى پراكنده‏اند و عده‏اى بى‏شرم، مشغول دزدى و سرقت باقيمانده‏هاى اين خانه‏هاى سوخته. چه غم‏انگيز؟ چه دردناك؟ و غم‏انگيزتر از همه آن‏كه هنوز اجساد كشته‏ها و سوخته‏ها، همه‏جا پراكنده است و اين مردم بى‏احساس، از كنار اين كشته‏ها آن‏چنان بى‏خيال مى‏گذرند كه گويى ابداً انسانى وجود نداشته... انسانيتى باقى نمانده است.
اين‏جا دامور شهر عشق،شهر زيبايى، شهر قدرت و شهرغرور وجاه‏طلبى بود. عربده‏هاى مستانه »هل من مبارز« هميشه شنيده مى‏شد. ستمگران در آن خانه كرده بودند، گاه و بيگاه راه را بر روندگان مى‏بستند و آدم‏ها را مى‏كشتند، جوانان را شكنجه مى‏دادند، به مردم اهانت مى‏كردند و امنيت را از عابرين سلب كرده بودند. چه خون‏ها ريخته شد! چه اشك‏ها، چه غم‏ها و دردها، چه شكنجه‏ها و چه جنايت‏ها! هر روز مسلسل‏هاى كتائبى، در خيابان مركزى رژه مى‏رفتند و از مردم زهر چشم مى‏گرفتند، هر روز، جنوب را با بستن راه تهديد مى‏كردند. گاه و بى‏گاه، با رگبار گلوله سكوت را و آرامش را در هم مى‏شكستند، بالاخره تقدير، فرمان داد تا طومار زندگى اين شهر پيچيده شود. آتش جنگ برافروخته شد، جنگندگان از همه اطراف هجوم آورند، از زمين و آسمان، آتش مى‏باريد، حتى هواپيماهاى دولتى به كمك مدافعين شهر آمدند و مهاجمين را به گلوله بستند و مواضع آنها را بمباران كردند. صدها نفر به خاك و خون افتادند؛ همه شهر به آتش كشيده شد. همه ساختمان‏ها تقريباً خراب شد و از اين شهر بزرگ جز نمايى دردآلود و حزن‏انگيز باقى نماند.



گزارش تخلف
بعدی